خسته ای مید انم
خسته از این غربت سرد
خسته از کوه یخی
خسته از بستر بارون زده غربت من ...
خسته ای میدانم
خسته از باد بهار
خسته از ابر سیاه
خسته از عشق منو هر چه گذشت
خسته ای میدانم
خسته و سرد
خسته از دامن رنگین سکوت
خسته از ظلمت شب
خسته از برف سفید
خسته از آه و هر آنکس که کشید
خسته از مهتابی ؟
خسته از خورشید
خسته از ماه
صدایم کردی ؟
میدانم همه را میدانم
ولی آن غربت سرد دست من است
و آن کوه یخی پشت من است
آن بستر بارون زده غربت من اشک من است
آن باد بهار نفس گرم من است
آن دامن رنگین سکوت از بی کسی است
و آن ظلمت شب بخت من است
آن برف سفید چشم من است
آن آه از جگرم بود که سوخت
مهتاب فانوس شب تاریکم بود
خورشید راهنمای گذر روزم بود
ماه عشق بود همین .
من راه زیادی را سپری کردم از بر کوه گذر کردم
گذر عمر من غصه دیروز تو بود
قصه عشق من خنده لبو سلسله موی تو بود
خبری خوش بدهم من آمدم
آمدم تا شوی مست زرویم
تا شوی مست زبویم
تا دلت پاک شود
تا نفست صاف شود
ولی اما در این راه دراز
در این بازی عشق شاه شطرنج دلت پات شدو مات نشد
من آمدم
ولی از بس که تو خسته بودی
هنگام ورودم خواب شدی
خوابی از جنس بلور
دل من سخت شکست
که نتونستم با تو کمی گپ زنم
منتظر باش میام